حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

چند حکایت در هم

۱-نوکری بر سر سفره به دانه برنج ریش اربابش نگریست و برای آنکه او را متوجه سازد، دست به رو کشید و گفت: «بلبل به گل نشسته چهچه میزند.» اربابی دیگر این بدید و نوکر خود به مبال، کشید و رفتار نوکر را به رخش کشید و گفت: «او نیز هر آینه چنان که در صورت او نگریست بدان گونه حالیش بکند» و به آن خاطر مهمانی بزرگی ترتیب داد و دانه برنجی به ریش بنشاند و چون نوکرش بدید گفت: «ارباب اونی که توی مبال گفتی..!» 

 

 

۲-درب خانه " جحی " بدزدیدند. او برفت و درب مسجد برکند! و به خانه میبرد. گفتند چرا درب مسجد برکنده ای؟ گفت: «خدا دزد درب خانه من را میشناسد. دزد را به من بسپارد و در خانه خود باز ستاند. 

 

۳-شخصی رفیقش را دید و با تعجب پرسید: «واقعا این تویی پس میگفتند مدتهاست که تو مرده ای!» دوستش جواب میدهد: «به طوری که میبینی این منم و نمرده ام.» ولی آن شخص اصرار میکرد و میگفت: «اصلا راوی خیلی معتبر بود.» 

 

۴-"جحی" خرش را روز به روز کمترک جو میداد تا آنکه از گرسنگی بمرد. پرسیدند: «چه شد؟» جواب داد: «حیوان زبان بسته دیگر تقریبا به ریاضت کشی عادت کرده بود، افسوس که عمرش کفاف نداد!»

دو حکایت از ناصرالدین شاه

۱-ناصرالدین شاه رفت و آمد اطراف ارک، را قُرُق شبانه میکند. شبی بخاطر آزمایش کشیکچیها با لباس مبدل به گردش در خیابانهای اطراف اندرون برمیآید. یکی از کشیکچیان جلویش را میگیرد. شاه هرچه التماس استخلاص میکند نتیجه نمیدهد. تا آنجا که دو قران رشوه هم نمیتواند کشیکچی را راضی نماید. وی را به قراول خانه میکشد. فردای آن روز شاه دستور میدهد احضارش کنند تا ماجرا را تعریف بکند. کشیکچی به توضیح برمیآید تا آنجا که میگوید: مرتیکه دو قران داد رهایش کنم، خیال کرده شاه دو قران میارزد که قبول نکردم مثل سگ به قراول خانه اش کشیدم. شاه چنان از لهجه ترکی و فارسی حرف زدن و دشنامهایش به خنده میآید که از خود بی خود میشود و با یک ...ساق(فحش) مرخصش میکند. کشیکچی تا زنده بود میگفت: «شاه به لفظ مبارک خودش به او گفته ...ساق!» 

 

۲-یکی از دلقکهای ناصرالدین شاه شیرین کاری میکند. شاه از او میخواهد چیزی درخواست بکند. دلقک میخواهد که در یکی از مهمانیهایش وی را به نزد خودش خوانده، درگوشی به لفظ مبارک بگوید ...ساق. شاه چنین میکند و این دشنام وسیله بازشدن در انواع دولت و مال به طرفش میگردد، از این جهت که همگان تصور میکردند دلقک رازدار و طرف مشورت شاه شده است.

پا را به اندازه گلیم خود دراز کن

روزی شاه عباس از راهی میگذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده و چنان خود را جمع کرده که به اندازه گلیم خود درآمده است. شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند. درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود، به فکر افتاد که او هم از انعام شاه نصیبی ببرد. به این امید سر راه شاه پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتی که موکِب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابیده و برای اینکه نظر شاه را جلب کند هر یک از دستها و پاهای خود را به طرفی دراز کرد. بطوری که نصف بدنش روی زمین بود. در این حال پادشاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود، قطع کنند. یکی از محارم شاه از او سوال کرد: «شما در رفتن درویشی را خفته دیدید سیاست فرمودید، چه سری در این کار هست؟» شاه فرمود: «درویش اولی پای خود را به اندازه گلیم خود دراز کرده بود، اما درویش دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.»