حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

فوت اخر کوزه گری

سلام!

با اجازتون یه چند روزی رفته بودم جنوب برای بجا اوردن سنت حسنه و سفارش شده صله رحم!

خدا س-ف رو خیر بده که یاد ما انداخت که یه دیداری هم از اقواممون در جنوب داشته باشیم(با پست مخصوص و مربوطه خودشون).جاتون سبز، خیلی خوب بود.بطور سلسله وار به همه سر زدم  که یکیش همین مهرگان خونه خودمون بود!


بگذریم...

یه ضرب المثل دارم براتون...

"فوت آخر کوزه گری" رو که قطعا شنیدید!

روزی روزگاری،کوزه گری شاگردی داشت توانا و با استعداد که قوت دستش کم از استاد نبود.

شاگرد که به توانایی خودش پی برده بود ،با غرور تمام تصمیم گرفت برای خوش کاسبی جدایی راه بندازه! و از استاد جدا بشه با خیال اینکه چیز دیگری برای یاد گرفتن وجود نداره و میتونه با استاد رقابت کنه!

کار  رو راه میندازه...

تمام مراحل کار رو طی میکشه...ببخشید ،طی میکنه!:دی

بعد میبینه تمام مراحل یکیه! ولی رنگ کوزه ها کدر میشه!

هر چی سعی میکنه ...بی فایده!

دست اخر میره پیش استاد

میگه:"استاد !! من تمام مراحلی که یادم دادین رو انجام میدم ولی کوزه ها کدر و بد رنگ میشن!"

استاد جواب میده:جواب تو توی فوت آخره! که میگن فوت اخر کوزه گری!

کوزه بهنگام خشک شدن در فضای باز و جلوی افتاب ،گرد و خاک روش میشینه!ولی من موقع گذاشتن اونا داخل کوره با یه فوت گرد و غبار  زدایی میکنم!

این غبار باعث کدر شدن کوزه میشد



علی مولای مظلومان عالم




علی مولای مظلومان عالم
بگو از نارفیقان چون بنالم


از آن شامی که سر در چاه کردی
مرا از درد خویش آگاه کردی


طنین ناله در افلاک افتاد

تمام آسمان بر خاک افتاد


پر و بال تو ((زهرا)) را شکستند

تو را با ریسمان فتنه بستند


کدامین شب از آن شب تیره تر بود

که زهرا حایل دیوار و در بود


زمان بر سینه خود سنگ می کوفت

زمین از داغ زهرا شعله ور بود


تو می دیدی ولی لب بسته بودی

که آیین محمد در خطر بود؟


ندانستم که در چشم حقیقت

کدامین مصلحت مد نطر بود


گلویت استخوانی اتشین داشت

که فریادت فقط در چشم تر بود؟


فدای تیغ عریان تو گردم

کسی آیا زتو مظلوم تر بود؟


مه خورشید طلعت کیست؟ زهرا

چراغ شعله خلقت کیست ؟ زهرا


پس از زهرا علی بی همزبان شد

اسیر امتی نامهربان شد


علی تنهاست در یک قوم گمراه

زبانش را که می فهمد به جز چاه


پس از او کیسه نان و رطب کو

صدای ناله های نیمه شب کو


خدایا کاش آن شب بی سحر بود

که تیغ ابن ملجم شعله ور بود


اذان گفتند و ما در خواب بودیم

علی تنها به مسجد رهسپر بود


در آن شب تا قمر در عقرب افتاد

غم عالم به دوش زینب افتاد


فدک شد پایمال نانجیبان

علی لرزید و در تاب و تب افتاد


یقین دارم به جرم فتح خیبر

فدک در دست ال مرحب افتاد


علی جان کوفیان غیرت ندارند

که فرمان تو را گردن گذارند


علی جان کوفیان با کیاست

جدا کردند دین را از سیاست


بنام دین سر دین را شکستند

دو بال مرغ امین را شکستند


(مرحوم آقاسی)

اندرز گنجشک

سلام!

شب قدره!همدیگه رو فراموش نکنیم!

راستی! رستگار هم از اهالی این خونست. حتما نظراتش رو توی این خونه یا خونه خودتون دیدید!

جدیدا یه خونه زده.بهش سر بزنید.مهمان نوازه!لینک

۱..۲..۳..تمام هم بروزه


تازیگی ها یه اندرز جالب خوندم  از فیه ما فیه که باحال بود



روایت کرده اند که مردی گنجشکی را در قفس کرده بود و به بازار آورده ، تا بفروشد. مردی بیامد و آن گنجشک را بخرید و در خانه آورد. مرغ با او در سخن آمد که تو را از کشتن من چه آید ؟ مرا بگذار تا تو را سه سخن آموزم که تو را منفعت کند ؛ ولیکن یک سخن در قفس بگویم و دیگر بر دست تو و سوم بر سر درخت.

پس او را به صحرا برد و گفت : بیار تا چه داری ؟ مرغک او را گفت : هر چه از دست تو بشود ، زینهار تا بر فوات آن تأسف نخوری که باز به نیاید . مرد او را برون کرد گفت : دوم چیست ؟ گفت " زینهار تا سخن محال نشنوی و آن را باور نداری. مرد گفت : پندی خوب است. و او را رها کرد. مرغک بر سر درخت نشست و گفت : نادانی کردی که مرا رها کردی ، که در شکم من گوهری بود بیست مثقال . مرد چون این بشنود از پای در افتاد ، و تأسف بسیار خورد.

 گنجشک گفت : سخن من شنیدی و همین ساعت فراموش کردی. اول گفتم که هر چه از دست تو رفت ، بر فوات آن تأسف نخوری. چون از دست تو رفتم ، اگر هزار فریاد کنی باز نیایم ؛ از غم خوردن چه فایده ؟ دوم گفتم سخن محال باور مکن ، و تمامت اعضا و اجزای من ده مثقال نباشد ، گوهری بیست مثقال در شکم من چگونه بود ؟ مرد گفت : سخن سوم بگوی تا مرا فایده باشد . گفت : در حق من احسان کردی و لطف فرمودی ، اکنون آفتابه ای در زیر این درخت است پر زر ؛ بردار و به مصالح خود مصرف کن.

مرد آن جایگه بکاوید و آفتابه زر بیافت. او را گفت : عجب که آفتابه زر در زیر زمین بدیدی و دام در زیر خاک نمی بینی ؟ گفت : تو ندانسته ای، که چون آفریدگار حکمی به نفاذ خواهد رسانید ، به میل غفلت دیده بصیرت بینایان نابینا گرداند تا راه خلاص نبینند. مرد از آن فایده مستظهر و از آن گنج توانگر گشت و به خانه رفت.