دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیـر آن درختـی رو که او گـلهای تــر دارد
درین بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو ره زند هر کس
یکــی قلبــی بیاراید تـو پنـداری کـه زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که می آید
تو منشین منتظر بر در ٬ که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که می جوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد ٬ نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد ٬ نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا نالۀ مستان
میـان صخــره و خــارا اثـــر دارد ٬ اثـــر دارد
بنه سر گر نمی گنجی ٬ که اندر چشمۀ سوزن
اگر رشته نمی گنجد ٬ از آن باشد که سر دارد
چراغ است این دل بیدار ٬ به زیر دامنش می دار
از این باد و هوا بگذر ٬ هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جـگر دارد
چو آبت بر جگر باشد ٬ درخت سبز را مانی
که میـوۀ نــو دهـد دایم درون دل سفـر دارد
(مولانا)
الهــــی! به مــــــردان در خانه ات
به آن زن ذلیلان فـــــرزانــــــه ات
به آنانکه با امـــــر "روحی فداک"
نشینند وسبـــــــــــــزی نمایند پاک
به آنانکه از بیـــــــخ وبن زی ذیند
شب وروز با امــــــر زن می زیند
به آنانکه مرعــــــــــوب مادر زنند
ز اخلاق نیکـــــــــوش دم می زنند
به آن گـــرد گیران ایّـــــــــــام عید
وانت بـــــــــــار خانم به وقت خرید
به آن شیــــــــــــر مردان با پیشبند
که در ظـــرف شستن به تاب وتبند
به آنانکه در بچّــــــــــه داری تکند
یلان عوض کــــــــــــردن پوشکند
به آنانکه بی امــــــــــــر واذن عیال
نیاید در از جیبشان یک ریــــــــال
به آنانکه با ذوق وشــــــــــوق تمـام
به مادر زن خود بگویند: مـــام !
به آنانکـــــه دامـــــــــاد سـرخانه اند
مطیـــــــع فرامین جانانــــــــــــه اند
به آنانکه دارند بــــا افتخـــــــــــــار
نشان ایزو...نه!"زی ذی نه هزار"
به آنانکه دامـــــــن رفــو می کنند
ز بعد رفــــــــویش اُتـــو می کنند
به آنانکه درگیــــر ســــوزن نخند
گرفتـــــــــــار پخت و پز مطبخند
به آن قرمــــــــه سبزی پزان قدر
به آن مادران به ظاهــــــــــر پدر!
الهـــــــــی! به آه دل زن ذلیــــــل
به آن اشک چشمان "ممّد سبیل"!
به تنهای مردان که از لنگـــه کفش
چو جیــــــــغ عیالاتشان شد بنفش
که مارا بر این عهـــد کن استوار
از این زن ذلیلی مکن برکنـــــــار
به زی ذی جماعت نما لطف خاص
نفرما از این یوغ مــــــارا خلاص
(سعید سلیمانپور)
عالمیمعتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لَعنهُم الله عَلی حِدَه و به حجت با او بس نیامد سپر بینداخت و برگشت کسی گفتش ترا با چندین فضل و ادب که داری با بی دینی حجت نماند؟ گفت علم من قرآنست و حدیث و گفتار مشایخ و او بدین ها معتقد نیست و نمیشنود. مرا شنیدن کفر او به چه کار آید.
-------
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی برو بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همیرفت، سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند در زمین یخ گرفته بود عاجز شد. گفت این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشادهاند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید گفت ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت جامه خود میخواهم اگر انعام فرمایی
رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.
امیدوار بود آدمى به خیر کسان | مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان |
سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.
--------
ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همیخواند صاحب دلی برو بگذشت گفت ترا مشاهره چندست؟ گفت هیچ. گفت پس این زحمت خود چندین چرا همیدهی؟ گفت از بهر خدای میخوانم. گفت از بهر خدای مخوان.
گر تو قرآن بدین نمط خوانی | ببری رونق مسلمانی |
(گلستان سعدی-باب چهارم)