حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

خدا...و...

سلام!
با نظر اخر  رستگار ، واقعا متحول شدم!
 گفتم یه حالی به این خونه بدیم
کلا داره از یاد میره!


یه حکایت  براتون میگم اگه خوشتون اومد سه تا صلوات برای سلامتی امام زمان (عج)بفرستید!
اگه خوشتون نیومد باز هم  صلوات رو بفرستید!



روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید!! من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود! و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد ولی سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

 فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست."

گنجشک گفت:
" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود"

 و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. 

فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. "

 گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. "

 اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. 

های... های... گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

ملازمت با بزرگان

از سیاه گوش پرسیدند: "چرا همواره با شیر ملازمت مى کنى ؟ "
در پاسخ گفت : "تا از باقیمانده شکارش بخورد و در پناه شجاعت او، از گزند دشمنان محفوظ بمانم."
به او گفتند: "اکنون که زیر سایه حمایت شیر هستى و شکرانه این نعمت را بجا مى آورى ، چرا نزدیک شیر نمى روى تا تو را از افراد خاص خود گرداند و تو را از بندگان مخلص بشمرد؟"
سیه گوش پاسخ داد: "هنوز از حمله او خود را ایمن نمى بینم ؟ "
اگر صد سال گبر آتش فروزد
اگر یک دم در او افتد بسوزد

  حکیمان گفته اند: از دگرگونى طبع پادشاهان برحذر باش که گاهى به خاطر یک سلام برنجند و گاهى در برابر دشنامى جایزه بدهند، از این رو گفته اند: ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان .

تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار

بازى و ظرافت به ندیمان بگذار


ارزش ملک و سلطنت

روزی بهلول بر هارون الرشید وارد شد .

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

 بهلول پرسید :

اگر در بیابانی بی آب تشنگی بر تو غلبه نماید چندانکه مشرف به موت گردی ، در مقابل جرعه ای آب که عطش تو را فرونشاند چه میدهی ؟

گفت : صد دینار طلا .

پرسید : اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد ؟

 گفت : نصف پادشاهیم را .

بهلول گفت : حال اگر به حبس البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی ، چه میدهی که آنرا علاج کنند ؟

گفت : نیم دیگر سلطنتم را .

 بهلول گفت :

 پس ای خلیفه ، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی .