حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

وجود خدا

 

مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت؛
آرایشگر گفت: «من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.»
مشتری پرسید: «چرا؟»
آرایشگر گفت: «کافیست به خیابان بروی و ببینی، مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟»
مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت، به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف. با سرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت: «میدانی، بنظر من آرایشگر ها وجود ندارند»
مرد با تعجب گفت: «چرا این حرف را میزنی؟ من اینجا هستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم.»
مشتری با اعتراض گفت: «پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آریشگاه وجود دارند؟»
آرایشگر گفت: «آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند.»
مشتری گفت: «دقیقا همین است، خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند. برای همین است که اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد.»

اجل که رسید ، گو که به هندوستان باش

به روزگار سلیمان پیغمبر، روزی مردی در بازار، مرگ را دید که در او به تندی نظر میکند، وحشت زده به بارگاه سلیمان پناه برد و از او خواست تا باد را بفرماید که او را برداشته در دورترین نقطه خاک بر زمین بگذارد تا از مرگ در امان بماند.

سلیمان که او را بدان گونه هراسان یافت باد را فرمود چنان کند که دلخواه اوست. و باد او را برداشته برد و در سرزمین هند بر زمین نهاد. و همان دم، مرگ که به انتظار او ایستاده بود پیش آمد و گفت: «ای مَرد، مُردن را آماده باش!»

مرد که اکنون هراسش به حیرت مبدل شده بود پرسید: «چه شد که دیروز، هنگامی که مرا دیدی و آن گونه تند در من نظر کردی جان مرا نگرفتی؟»

مرگ گفت: «ساعت مرگ تو امروز بود و من میدانستم که به فرمان حق میباید جان تو را در این لحظه در این نقطه بستانم. اما دیروز که تو را دیدم حیرت کردم که تو در آنجایی، و ندانستم چگونه میباید روز دیگر تو را در این سوی جهان بیابم و بی جان کنم! آن گاه که نگاه در تو کردم از سر حیرت بود!» 

 

زاد مردی چاشتگاهی در رسید                             در ســـرا عدلِ سلیمان در دوید
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود                           پس سلیمان گفت: «ای خواجه! چه بود؟»
گفت:«عزرائیل در من این چنین                             یک نظر انداخت پر از خشم و کین.»
گفت:«هین، اکنون چه میخواهی؟ بخواه!»              گفت: «فرما باد را، ای جان پناه!
تا مرا زین جا به هندِستان بَرد                             بو که بنده کان طرف شد جان برد!»
پس سلیمان کرد بر باد این برات                            برد باد او را به سوی سومنات
روز دیگر، وقتِ دیوان و لقا                                    پس سلیمان کفت عزرائیل را
که:«آن مسلمان را به خشم از بهر آن                    بنگریدی تا شد آواره ز خان
گفتش:«ای شاه جهان بی مثال!                          فهم کژ کرد و نمود را را خیال
گفت:«من از خشم کی کردم نظر؟                        از تعجب دیدمش در رهگذر
که مرا فرمود حق کامروز، هان                              جان او را تو به هِندِستان ستان!
دیدمش اینجا و بس حیران شدم                           در تفکٌر رفته، درو اندر شدم!
چون به امرِ حق به هِندستان شدم                       دیدمش آنجا و جانش بستُدَم!»

احساس بالاتر از دلیل

روزی ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس میداد. ناگهان فکری به خاطرش رسید و رو به شاگردان کرد و گفت: «آیا کسی میتواند ثابت کند آنچه در این حوض است، آب نیست؟»
چند تن از طلاب زبردست مدرسه با استفاده از فن جَدَل که در منطق ارسطو شکل خاصی از قیاس است و هدف، عاجز کردن طرف مناظره یا مخاطب است نه قانع کردن او، ثابت کردند که در آن حوض، مطلقا آب وجود ندارد و از مایعات خالی است!
ملاصدرا با تبسمی رندانه مجددا روی به طلاب کرد و گفت: «اکنون آیا کسی هست که بتواند ثابت کند در این حوض آب هست؟» یعنی مقصود این است که ثابت کند حوض خالی نیست و آنچه در آن دیده میشود آب است.
شاگردان از سوال مجدد استاد خود، ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند که با آن صغرا و کبرا به این نتیجه رسیدیم که در حوض آب نیست، حال نمیتوان خلاف قضیه را ثابت کرد و گفت که در این حوض آب هست.
فیلسوف شرق چون همه را ساکت دید سرش را بلند کرد و گفت: «ولی من با یک وسیله و عاملی قوی تر از دلایل شما ثابت میکنم که در این حوض آب وجود دارد.» آن گاه در مقابل چشمان حیرت زده طلاب کف دو دست را به زیر آب حوض فرو برد و چند مشت آب برداشته به سر و صورت آنها پاشید. همگی برای آنکه خیس نشوند از کنار حوض دور شدند. فیلسوف عالی قدر ایران، تبسمی بر لب آورد و گفت: «همین احساس شما در خیس شدن بالاتر از دلیل است..»