حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

اجل که رسید ، گو که به هندوستان باش

به روزگار سلیمان پیغمبر، روزی مردی در بازار، مرگ را دید که در او به تندی نظر میکند، وحشت زده به بارگاه سلیمان پناه برد و از او خواست تا باد را بفرماید که او را برداشته در دورترین نقطه خاک بر زمین بگذارد تا از مرگ در امان بماند.

سلیمان که او را بدان گونه هراسان یافت باد را فرمود چنان کند که دلخواه اوست. و باد او را برداشته برد و در سرزمین هند بر زمین نهاد. و همان دم، مرگ که به انتظار او ایستاده بود پیش آمد و گفت: «ای مَرد، مُردن را آماده باش!»

مرد که اکنون هراسش به حیرت مبدل شده بود پرسید: «چه شد که دیروز، هنگامی که مرا دیدی و آن گونه تند در من نظر کردی جان مرا نگرفتی؟»

مرگ گفت: «ساعت مرگ تو امروز بود و من میدانستم که به فرمان حق میباید جان تو را در این لحظه در این نقطه بستانم. اما دیروز که تو را دیدم حیرت کردم که تو در آنجایی، و ندانستم چگونه میباید روز دیگر تو را در این سوی جهان بیابم و بی جان کنم! آن گاه که نگاه در تو کردم از سر حیرت بود!» 

 

زاد مردی چاشتگاهی در رسید                             در ســـرا عدلِ سلیمان در دوید
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود                           پس سلیمان گفت: «ای خواجه! چه بود؟»
گفت:«عزرائیل در من این چنین                             یک نظر انداخت پر از خشم و کین.»
گفت:«هین، اکنون چه میخواهی؟ بخواه!»              گفت: «فرما باد را، ای جان پناه!
تا مرا زین جا به هندِستان بَرد                             بو که بنده کان طرف شد جان برد!»
پس سلیمان کرد بر باد این برات                            برد باد او را به سوی سومنات
روز دیگر، وقتِ دیوان و لقا                                    پس سلیمان کفت عزرائیل را
که:«آن مسلمان را به خشم از بهر آن                    بنگریدی تا شد آواره ز خان
گفتش:«ای شاه جهان بی مثال!                          فهم کژ کرد و نمود را را خیال
گفت:«من از خشم کی کردم نظر؟                        از تعجب دیدمش در رهگذر
که مرا فرمود حق کامروز، هان                              جان او را تو به هِندِستان ستان!
دیدمش اینجا و بس حیران شدم                           در تفکٌر رفته، درو اندر شدم!
چون به امرِ حق به هِندستان شدم                       دیدمش آنجا و جانش بستُدَم!»

نظرات 6 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 21 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 02:35 ب.ظ http://www.enekaseab.blogsky.com

خیلی جالب بود عاقل را اشارتی بس است گرفتم.اگه دوست داشتی به منم سری بزن.

بنت الهدی جمعه 21 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 04:00 ب.ظ

سلام

خیلی جالبه که که از قضا الهی فراری نیست!

ممنون.

مهرگان جمعه 21 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:48 ب.ظ http://bandarmehr.blogfa.com

سلام
خوبی؟
آفرین به حافظه !! اصلا جحی رو یادم نبود!

حکایت جالبی بود از جناب مولوی

موفق باشی
راستی چرا اطلاعات سوخته دو سال پیش رو میدی؟؟؟

بنت الهدی شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:46 ق.ظ

سلام
من یه چیزی از قضا الهی بهتون بگم
تازگی یه کتابی رو به نام انسان و سرنوشت خوندم از شهید مطهری البته نه کامل...
اونجا نوشته شده که بعضی ها این عقیده رو دارند که مسلمونا چون به قضا الهی اعتقاد دارند زندگی براشون یه جبره! و اختیاری ندارند..
در صورتی که اعتقاد به قضا و قدر الهی اصلا منافاتی با جبری بودن زندگی نداره!
مثلا اگر من یه کار ی رو انجام بدم و نتیجه ای عایدم بشه همین یه قضا و قدر الهی است
و اگر اون کارو انجام ندم بازم نتیجش قضا و قدر الهی است...
یه نفر داشته میرفته شهری(دقیقا یادم نیست کی بود)تو اون شهر بیماری طاعون رواج داشته ((و مثل اینکه وقتی جایی بیماری هست اصلا نباید ورود و خروج به اون شهر انجام بشه..))
بعد اطرافیان اون بهش میگن تو باید بری به اون شهر نباید از قضا الهی فرار کنی
ولی خود شخص جواب میده من از قضا الهی به قضا الهی فرار میکنم
یعنی من هرکاری میکنم به اختیار خودم همون قضا الهی است...پس اعتقاد به قضا الهی منافاتی با اختیار انسان نداره...
ــــــ
اینم اضافه کنم هر چیزی که تو زندگی آدم پیش میاد اگه انسان اعتقاد داشته باشه قضا الهی بوده آرامشش بیشتره یعنی غصه و حسرت نمیخوره به نظر شما این طور نیست؟

سلام!
ممنون بابت توجهت!
دقیقا درسته!مشیت الهی به معنی شایستگی وجود یک پدیده است.و با تمام انتخابهایی که بشر انجام میده سرنوشت شایسته اون رقم میخوره!مثلا شخص هدایت بشه یا در گمراهی بمونه.
خدا در قران میفرماید: ختم الله علی قلوبهم!
پس با توجه به راهی که رفته اند دیگر امیدی به بازگشتشون نیست.مثل عضوی از بدن که گندیده و امکان برگشت نیست!
قضای اللهی مثل طنابی است که از پرتگاهی اویزان است و اینجا اختیار انسان است که تعیین میکند که بالاتر برود و نجات پیدا کند و یا پایین برود و ذلیل شود!

همیشه اعتماد به کسی که اختیار تام دارد و اگاه است و عادل باعث ارامش میشه!

باز هم ممنون

یا علی

بنت الهدی شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:50 ق.ظ

ببخشید اون خط(( صورتی که اعتقاد به قضا و قدر الهی اصلا منافاتی با جبری بودن زندگی نداره))
منظورم اختیاری بودن زندگی بود اشتباه نوشتم..

س.ح یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ق.ظ

سلام..
وای خدایااااا
اقای وطن دوست...
اصلا نمیدونم چی باید بگم..چرا من نشنیده بودم این داستان رو...
میدونین الان دقیقا چه حسی دارم..میخوام فرار کنم ولی نمیدونم به کجا؟
(ستون اول از سمت چپ شکل ۴)

فکر کنم خدا تو دلش بهمون میخنده وقتی میبینه بعضی موقع ها میخوایم دورش بزنیم(زبونم لال)

دستتون درد نکنه..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد