روزی بهلول بر هارون الرشید وارد شد .
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید :
اگر در بیابانی بی آب تشنگی بر تو غلبه نماید چندانکه مشرف به موت گردی ، در مقابل جرعه ای آب که عطش تو را فرونشاند چه میدهی ؟
گفت : صد دینار طلا .
پرسید : اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد ؟
گفت : نصف پادشاهیم را .
بهلول گفت : حال اگر به حبس البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی ، چه میدهی که آنرا علاج کنند ؟
گفت : نیم دیگر سلطنتم را .
بهلول گفت :
پس ای خلیفه ، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی .
سلام آقای وطن دوست
ممنونم که جویای حال ما بودین
...
دسترسیم به نت فعلا کم شده..انشاءالله سر فرصت میام پستای خوبتونو میخونم!
هم این وبلگ هم اون یکی :)
البته این پست رو خوندم ولذت بردم :)
ملتمس دعای خوبان.
سلام!
انشا...ا که سلامت باشید!
ممنون
یا علی
سلام
عالی بود!
اون که هارون الرشید بوده...وای به حال ما!
سلام!
....چه عرض شود؟....
سلام
نقال قصه های بهلول میدونی کیه؟
سلام!
راستی قبلا پرسیده بودی؟
متوجه نشدم!
بعضی ها که توی کتابای عبید اومده!بقیشو نمیدونم
کیه؟
سلام
شما صاحب همون ۱۲۳ تمام هستین؟
بابا ای ول! نمی دونستیم... «آقای وطن دوست»
خیلی آموزنده بود...
ماهم یه مطلبی آپ کردیم تو همین وادی هاست!
یاعلی
سلام!
بله! با اجازتون!:)
بروی چشم
میرسم خدمتتون
یا علی
احسنت
سلام!
:)
یا علی
سلام علیرضا،
جداً این همه داستان بهلول از کیه؟
سلام
با اجازتون من اینو هم قبلا شنیده بودم (دم خودم گرم :دی) :)
ولی یادآوریش خالی از لطف نبود
ممنون
سلام!
ما که اعتراف کردیم و میکنیم که شما کارتون بیسته!:دی
خواهش میکنم
یا علی
سلام علیرضا،
به روزم
:دی
جالب بود.دوستش داشتـــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــم!
سلام!
خوش اومدید!
کامنتتون مبارک!