حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

شهادت دروغ

شخصی در بازار به ملا نصرالدین پیشنهاد   یه مقدار دینار (شرمنده! نمیدونم دینار اون موقع چند تومن الان میشه؟!) در قبال شهادت در نزد قاضی رو میده و  میگه:تو با من نزد قاضی بیا و شهادت بده که این صد خروار گندم از ان من است! 

ملا هم که خوش خوشکش میشه و قبول میکنه. هر دو بمحضر قاضی میرسند و مرد ادعای خودش رو مطرح میکنه که نوبت به شهادت ملا میرسه.از اون جایی که ملا اهل دروغ نبود(من که ندیدم)میگه: من شهادت میدهم که این اقا صد خروار "جو" از فلان میخواهد! 

قاضی سرش رو میاره جلو و میگه :این اقا ادعای گندم میکند و تو شهادت جو میدهی؟! 

ملا جواب میده: قرار بود من شهادت بدهم! گندم و جو  بودنش را با من طی نکرده اند!

تله موش (قابل توجه بهضی ها که میگن :به من چه!)

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

 

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .»

 

اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

 

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »

 

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.»

 

میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»

 

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرا شد.

 

سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟

 

در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند.

 

او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .»

 

مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

 

اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

 

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.

 

حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

زیب النسابگُم دختر اورنگ زیب عالمگیر پادشاه هندوستان بود که در شعر «مخفی» تخلص مینمود.
زیب النسا به هیچ خواستگاری سر فرو نیاورد و چون کسی را لایق همسری خود نمیدانست تا آخر عمر همسر اختیار نکرد. با این حال زیب النسا به حکم غریزه بشری و مقتضای جوانی چنان که افتاد و دانی در دام عشق یکی از وزرای پدر که موسوم به عاقل خان و جوانی رعنا و برازنده بود گرفتار شد و عاقل خان نیز عشق شدیدی نسبت به «مخفی» پیدا کرد و بین آنها سر و سری ایجاد شد و پیغامهای مشتاقانه رد و بدل گردید. چند نفر از مغرضین قضیه را به گوش عالمگیر رسانیدند.
اورنگ زیب عالمگیر ابتدا خشمگین شد ولی چون پای دخترش در میان بود و مدرکی هم در دست نداشت بدین فکر افتاد که قضیه را به وسیله ای امتحان کند و مدرک بدست آورد.
گویند اورنگ زیب را هفت وزیر بود. وی دستور داد که هر یک از وزرا به نوبت اجازه دارند که بیست و چهار ساعت در تمام قصور سلطنتی آمد و شد کنند و بدین ترتیب هفت روز هفته بین آنها تقسیم گردید.
دی این میان شبی هم نوبت عاقل خان رسید و فرصتی بود تا دو دلداده یکدیگر را ببیند. اورنگ زیب چند نفر از جاسوسان را مامور کرد که شبی که نوبت عاقل خان است با نهایت دقت مراقب او باشند و هرجا که رفت و با هرکس که ملاقات کرد او را مطلع سازند.
از آن طرف عاقل خان که مرد فهمیده و عاقبت اندیشی بود از روی فراست دریافت که قضیه از چه قرار است، از این رو از عواقب کار ترسید و شبی که نوبت او بود تا در قصر سلطنتی آمد و شد کند تمارض کرد و از منزل بیرون نیامد. مخفی با نهایت اشتیاق منتظر شب نوبت عاقل خان بود و امیدوار بود که در آن شب به دیدار محبوب نایل گردد ولی در آن شب هرچه انتظار کشید و تا بامداد بیدار ماند به زیارت دلدار نایل نگردید. بامدادان، مخفی این مصراع را نوشته برای عاقل خان فرستاد:
«شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان.»
عاقل خان چون شعر محبوب را دید در پاسخ او این مصراع را نوشت:
«چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی.»