حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

زیب النسابگُم دختر اورنگ زیب عالمگیر پادشاه هندوستان بود که در شعر «مخفی» تخلص مینمود.
زیب النسا به هیچ خواستگاری سر فرو نیاورد و چون کسی را لایق همسری خود نمیدانست تا آخر عمر همسر اختیار نکرد. با این حال زیب النسا به حکم غریزه بشری و مقتضای جوانی چنان که افتاد و دانی در دام عشق یکی از وزرای پدر که موسوم به عاقل خان و جوانی رعنا و برازنده بود گرفتار شد و عاقل خان نیز عشق شدیدی نسبت به «مخفی» پیدا کرد و بین آنها سر و سری ایجاد شد و پیغامهای مشتاقانه رد و بدل گردید. چند نفر از مغرضین قضیه را به گوش عالمگیر رسانیدند.
اورنگ زیب عالمگیر ابتدا خشمگین شد ولی چون پای دخترش در میان بود و مدرکی هم در دست نداشت بدین فکر افتاد که قضیه را به وسیله ای امتحان کند و مدرک بدست آورد.
گویند اورنگ زیب را هفت وزیر بود. وی دستور داد که هر یک از وزرا به نوبت اجازه دارند که بیست و چهار ساعت در تمام قصور سلطنتی آمد و شد کنند و بدین ترتیب هفت روز هفته بین آنها تقسیم گردید.
دی این میان شبی هم نوبت عاقل خان رسید و فرصتی بود تا دو دلداده یکدیگر را ببیند. اورنگ زیب چند نفر از جاسوسان را مامور کرد که شبی که نوبت عاقل خان است با نهایت دقت مراقب او باشند و هرجا که رفت و با هرکس که ملاقات کرد او را مطلع سازند.
از آن طرف عاقل خان که مرد فهمیده و عاقبت اندیشی بود از روی فراست دریافت که قضیه از چه قرار است، از این رو از عواقب کار ترسید و شبی که نوبت او بود تا در قصر سلطنتی آمد و شد کند تمارض کرد و از منزل بیرون نیامد. مخفی با نهایت اشتیاق منتظر شب نوبت عاقل خان بود و امیدوار بود که در آن شب به دیدار محبوب نایل گردد ولی در آن شب هرچه انتظار کشید و تا بامداد بیدار ماند به زیارت دلدار نایل نگردید. بامدادان، مخفی این مصراع را نوشته برای عاقل خان فرستاد:
«شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان.»
عاقل خان چون شعر محبوب را دید در پاسخ او این مصراع را نوشت:
«چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی.»

وجود خدا

 

مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت؛
آرایشگر گفت: «من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.»
مشتری پرسید: «چرا؟»
آرایشگر گفت: «کافیست به خیابان بروی و ببینی، مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟»
مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت، به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف. با سرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت: «میدانی، بنظر من آرایشگر ها وجود ندارند»
مرد با تعجب گفت: «چرا این حرف را میزنی؟ من اینجا هستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم.»
مشتری با اعتراض گفت: «پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آریشگاه وجود دارند؟»
آرایشگر گفت: «آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند.»
مشتری گفت: «دقیقا همین است، خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند. برای همین است که اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد.»

اجل که رسید ، گو که به هندوستان باش

به روزگار سلیمان پیغمبر، روزی مردی در بازار، مرگ را دید که در او به تندی نظر میکند، وحشت زده به بارگاه سلیمان پناه برد و از او خواست تا باد را بفرماید که او را برداشته در دورترین نقطه خاک بر زمین بگذارد تا از مرگ در امان بماند.

سلیمان که او را بدان گونه هراسان یافت باد را فرمود چنان کند که دلخواه اوست. و باد او را برداشته برد و در سرزمین هند بر زمین نهاد. و همان دم، مرگ که به انتظار او ایستاده بود پیش آمد و گفت: «ای مَرد، مُردن را آماده باش!»

مرد که اکنون هراسش به حیرت مبدل شده بود پرسید: «چه شد که دیروز، هنگامی که مرا دیدی و آن گونه تند در من نظر کردی جان مرا نگرفتی؟»

مرگ گفت: «ساعت مرگ تو امروز بود و من میدانستم که به فرمان حق میباید جان تو را در این لحظه در این نقطه بستانم. اما دیروز که تو را دیدم حیرت کردم که تو در آنجایی، و ندانستم چگونه میباید روز دیگر تو را در این سوی جهان بیابم و بی جان کنم! آن گاه که نگاه در تو کردم از سر حیرت بود!» 

 

زاد مردی چاشتگاهی در رسید                             در ســـرا عدلِ سلیمان در دوید
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود                           پس سلیمان گفت: «ای خواجه! چه بود؟»
گفت:«عزرائیل در من این چنین                             یک نظر انداخت پر از خشم و کین.»
گفت:«هین، اکنون چه میخواهی؟ بخواه!»              گفت: «فرما باد را، ای جان پناه!
تا مرا زین جا به هندِستان بَرد                             بو که بنده کان طرف شد جان برد!»
پس سلیمان کرد بر باد این برات                            برد باد او را به سوی سومنات
روز دیگر، وقتِ دیوان و لقا                                    پس سلیمان کفت عزرائیل را
که:«آن مسلمان را به خشم از بهر آن                    بنگریدی تا شد آواره ز خان
گفتش:«ای شاه جهان بی مثال!                          فهم کژ کرد و نمود را را خیال
گفت:«من از خشم کی کردم نظر؟                        از تعجب دیدمش در رهگذر
که مرا فرمود حق کامروز، هان                              جان او را تو به هِندِستان ستان!
دیدمش اینجا و بس حیران شدم                           در تفکٌر رفته، درو اندر شدم!
چون به امرِ حق به هِندستان شدم                       دیدمش آنجا و جانش بستُدَم!»