حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

حکایت همچنان باقیست

حکایتها وضرب المثل های فارسی

احساس بالاتر از دلیل

روزی ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس میداد. ناگهان فکری به خاطرش رسید و رو به شاگردان کرد و گفت: «آیا کسی میتواند ثابت کند آنچه در این حوض است، آب نیست؟»
چند تن از طلاب زبردست مدرسه با استفاده از فن جَدَل که در منطق ارسطو شکل خاصی از قیاس است و هدف، عاجز کردن طرف مناظره یا مخاطب است نه قانع کردن او، ثابت کردند که در آن حوض، مطلقا آب وجود ندارد و از مایعات خالی است!
ملاصدرا با تبسمی رندانه مجددا روی به طلاب کرد و گفت: «اکنون آیا کسی هست که بتواند ثابت کند در این حوض آب هست؟» یعنی مقصود این است که ثابت کند حوض خالی نیست و آنچه در آن دیده میشود آب است.
شاگردان از سوال مجدد استاد خود، ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند که با آن صغرا و کبرا به این نتیجه رسیدیم که در حوض آب نیست، حال نمیتوان خلاف قضیه را ثابت کرد و گفت که در این حوض آب هست.
فیلسوف شرق چون همه را ساکت دید سرش را بلند کرد و گفت: «ولی من با یک وسیله و عاملی قوی تر از دلایل شما ثابت میکنم که در این حوض آب وجود دارد.» آن گاه در مقابل چشمان حیرت زده طلاب کف دو دست را به زیر آب حوض فرو برد و چند مشت آب برداشته به سر و صورت آنها پاشید. همگی برای آنکه خیس نشوند از کنار حوض دور شدند. فیلسوف عالی قدر ایران، تبسمی بر لب آورد و گفت: «همین احساس شما در خیس شدن بالاتر از دلیل است..»

چند حکایت در هم

۱-نوکری بر سر سفره به دانه برنج ریش اربابش نگریست و برای آنکه او را متوجه سازد، دست به رو کشید و گفت: «بلبل به گل نشسته چهچه میزند.» اربابی دیگر این بدید و نوکر خود به مبال، کشید و رفتار نوکر را به رخش کشید و گفت: «او نیز هر آینه چنان که در صورت او نگریست بدان گونه حالیش بکند» و به آن خاطر مهمانی بزرگی ترتیب داد و دانه برنجی به ریش بنشاند و چون نوکرش بدید گفت: «ارباب اونی که توی مبال گفتی..!» 

 

 

۲-درب خانه " جحی " بدزدیدند. او برفت و درب مسجد برکند! و به خانه میبرد. گفتند چرا درب مسجد برکنده ای؟ گفت: «خدا دزد درب خانه من را میشناسد. دزد را به من بسپارد و در خانه خود باز ستاند. 

 

۳-شخصی رفیقش را دید و با تعجب پرسید: «واقعا این تویی پس میگفتند مدتهاست که تو مرده ای!» دوستش جواب میدهد: «به طوری که میبینی این منم و نمرده ام.» ولی آن شخص اصرار میکرد و میگفت: «اصلا راوی خیلی معتبر بود.» 

 

۴-"جحی" خرش را روز به روز کمترک جو میداد تا آنکه از گرسنگی بمرد. پرسیدند: «چه شد؟» جواب داد: «حیوان زبان بسته دیگر تقریبا به ریاضت کشی عادت کرده بود، افسوس که عمرش کفاف نداد!»

دو حکایت از ناصرالدین شاه

۱-ناصرالدین شاه رفت و آمد اطراف ارک، را قُرُق شبانه میکند. شبی بخاطر آزمایش کشیکچیها با لباس مبدل به گردش در خیابانهای اطراف اندرون برمیآید. یکی از کشیکچیان جلویش را میگیرد. شاه هرچه التماس استخلاص میکند نتیجه نمیدهد. تا آنجا که دو قران رشوه هم نمیتواند کشیکچی را راضی نماید. وی را به قراول خانه میکشد. فردای آن روز شاه دستور میدهد احضارش کنند تا ماجرا را تعریف بکند. کشیکچی به توضیح برمیآید تا آنجا که میگوید: مرتیکه دو قران داد رهایش کنم، خیال کرده شاه دو قران میارزد که قبول نکردم مثل سگ به قراول خانه اش کشیدم. شاه چنان از لهجه ترکی و فارسی حرف زدن و دشنامهایش به خنده میآید که از خود بی خود میشود و با یک ...ساق(فحش) مرخصش میکند. کشیکچی تا زنده بود میگفت: «شاه به لفظ مبارک خودش به او گفته ...ساق!» 

 

۲-یکی از دلقکهای ناصرالدین شاه شیرین کاری میکند. شاه از او میخواهد چیزی درخواست بکند. دلقک میخواهد که در یکی از مهمانیهایش وی را به نزد خودش خوانده، درگوشی به لفظ مبارک بگوید ...ساق. شاه چنین میکند و این دشنام وسیله بازشدن در انواع دولت و مال به طرفش میگردد، از این جهت که همگان تصور میکردند دلقک رازدار و طرف مشورت شاه شده است.