سلام!
امروز یادم افتاد به یکی از شعر های دوران دبستان! کلی ذوق کردم.با اینکه خاطرات چندان خوبی از اون موقع ندارم ولی خوب.....
سلام!
به نظر خانم بنت الهدی در پست قبل جواب دادم. اگه دوستان لطف کنند و در اون مورد هم نظر بدند ممنون میشم!
یه داستان دیگه از عبید زاکانی که البته قبلا با این مضمون پستی رو داشتیم! راستش دلم نیومد که بقلم خودم بنویسمش.
لولیی با پسر خود ماجرا میکرد که تو هیچ کاری نمیکنی و عمر در بطالت به سر میبری. چند با تو گویم که معلق زدن بیاموز، و سگ را از چنبر جهانیدن، و رسن بازی یاد گیر، تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نشنوی به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علوم مردهریگ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی. و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا به حاصل نتوانی کرد.