سلام!
همنطور که بنا بود جمعبندی پست قبلی رو در قسمت نظردهی مربوطه نوشتم.
این داستان رو چند سال پیش جایی خوندم که الن بخاطر ندارم منبعش چی بود:
حاکمی بود که وزیری خردمند داشت.این وزیر یک شعار داشت که :"هر چه پیش اید خوش اید".
این حاکم خیلی دوست داشت که نقض ان را ثابت کنه.روزی در شکارگاه در هنگام صیادی بر حسب اتفاق یکی از انگشتان حاکم قطع میشه.در همین حین فرصت رو غنیمت شمرد و رو به وزیر کرد که :"در این چه خوشی بود؟" وزیر گفت: خوش است! خیر است! ناگهان حاکم شاکی شد و دستور حبس وزیر را میده.وزیر را به محبس میندازن و حاکم به صیادی مشغول میشه.
در این بین قبیله ای حمله میکنه و حاکم را جهت قربانی کردن به اسارت میبرن.پس از روزها زمان قربانی کردن فرا میرسه.در این قبیله رسم بود که قربانی باید سالم باشه (نه مثل بعضی از ما که روغن ریخته رو نذر امامزاده میکنیم!).متوجه نقص عضو میشن و بناچار حاکم رو ازاد میکنن!
حاکم به قصر برمیگرده و وزیر رو ازاد میکنه و اعتراف میکنه که حرف تو تا اینجا درست بوده. از وزیر میپرسه:این برای من خیر بود ولی چه خیریتی برای تو داشت؟
وزیر جواب میده :" شما نقص عضو داشتید اما من سالم بودم و اگر مرا حبس نمیکردید من کشته شده بودم"
خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی گفتی نعیب غرابالبین در پرده الحان اوست یا آیت اِنَّ انکر الاصوات لصوت الحمیر در شأن او.
مردم قریه بعلت جاهی که داشت بلیتش می کشیدند و اذیتش را مصلحت نمی دیدند تا یکی از خطبای آن اقلیم که با او عداوتی نهانی داشت باری به پرسش آمده بودش. گفت: تو را خوابی دیده ام، خیر باد. گفتا چه دیدی؟ گفت: چنان دیدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان از انفاس تو در راحت.
خطیب اندرین لختی بیندیشید و گفت: این مبارک خواب است که دیدی مرا بر عیب خود واقف گردانیدی، معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنج، توبه کردم کزین پس خطبه نگویم مگر به آهستگی.
از صحبت دوستی به رنجم | کاخلاق بدم حسن نماید |
کو دشمن شوخ چشم ناپاک | تا عیب مرا به من نماید |
(گلستان-باب چهارم)
قبل از همه،تشکر از همه دوستانی که به من لطف دارند.انشا..ا که عمر همه در جهت خیر ادمی دراز باد!
در پست قبلی دوستان لطف کردند و نظراتی دادند که باعث شد من یاد داستانی بیافتم که میخوام براتون نقل کنم:
سالها پیش زاهدی در شهری زندگی میکرد عالم مآب و کافری هم !
روزی بین این دو مناظره ای شدید اتفاق افتاد.ساعتها بحث و جدل و سفسطه!روز تمام شد و کافر به معبد رفت و زاهد به مسکن خود.همان شب بعد از تفکر کافر تمام بتهای خود را شکست دست از خرافه برداشت و یکتا پرست شد.در همین حین،زاهد تمام کتب خود را در اتش ریخت و کافر شد.
بنظر حقیر،بحث مجادله کار هر کسی نیست و نیاز به تجربه و علم کافی دارد.اما برای تبلیغ کردن الزامی برای عالم بودن وجود ندارد.و در مورد لزوم بحث باید این رو عرض کنم که بعضی مواقع بحث واجب میشه هر چند میزان تاثیر در طرف ثانی صفر باشه!گاهی بایستی مواضع سست طرف مقابل را تهدید کرد و از بین برد. ممکن است طرف قانع نشود ولی اطرافیانی که در حال شنیدن هستند و از ان تفکر حمایت میکنند را بفکر فرو میبرد. در این بین هم اگر یک نفر هم بیاندیشد کافیست.در ضمن پایه و ساس اون تفکر هم نزد طرفداران قدری متزلزل تر میشود.