-
دو قورت ونیمش هم باقی است
سهشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1388 02:13
می گویند حضرت سلیمان زبان همه جانداران را می دانست ، روزی از خدا خواست تا یک روز تمام مخلوقات خدا را دعوت کند . از خدا پیغام رسید ، مهمانی خوب است ولی هیچ کس نمی تواند از همه مخلوقات خدا یک وعده پذیرائی کند . حضرت سلیمان به همه آنها که در فرمانش بودند دستور داد تا برای جمع آوری غذا بکوشند و قرارگذاشت که فلان روز در...
-
هر چه پیش اید خوش اید
دوشنبه 31 فروردینماه سال 1388 04:42
سلام! همنطور که بنا بود جمعبندی پست قبلی رو در قسمت نظردهی مربوطه نوشتم. این داستان رو چند سال پیش جایی خوندم که الن بخاطر ندارم منبعش چی بود: حاکمی بود که وزیری خردمند داشت.این وزیر یک شعار داشت که :"هر چه پیش اید خوش اید". این حاکم خیلی دوست داشت که نقض ان را ثابت کنه.روزی در شکارگاه در هنگام صیادی بر حسب...
-
از صحبت دوستی به رنجم کاخلاق بدم حسن نماید
شنبه 29 فروردینماه سال 1388 22:28
خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی گفتی نعیب غرابالبین در پرده الحان اوست یا آیت اِنَّ انکر الاصوات لصوت الحمیر در شأن او. مردم قریه بعلت جاهی که داشت بلیتش می کشیدند و اذیتش را مصلحت نمی دیدند تا یکی از خطبای آن اقلیم که با او عداوتی نهانی داشت باری به پرسش آمده بودش. گفت: تو را خوابی دیده...
-
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
جمعه 28 فروردینماه سال 1388 20:44
سلام دوستان! یک شعری رو براتون اماده کردم از نسیم شمال که برگرفته شده از یکی از اثار انوری هست. خیلی جالبه! امیدوارم لذت ببرید: ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علم کاندر طلب راتب هر روز بمانی رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی نی گوشهی کنجی و کتابی بر عاقل بهتر ز بسی گنج و بسی کامروانی گر...
-
دیگ شما سر زا رفت
جمعه 28 فروردینماه سال 1388 03:18
این داستانی که براتون تعریف میکنم، 100% تجربه شدست!(البته نه توسط بنده) پس لطفا این رو فقط یه طنز قلمداد نکنید! :دی روزی ملا نصرالدین به در خانه همسایه میره و میگه:اقا ! این دیگ بزرگتون رو به ما دو سه روزی امانت بدید.همسایه هم میره تو خونه و یه دیگ کوچک با خودش میاره.ملا هم بروی خودش نمیاره و دیگ رو بر میداره و...
-
یک مناظره دیگر بین زاهد و کافر
پنجشنبه 27 فروردینماه سال 1388 13:02
قبل از همه،تشکر از همه دوستانی که به من لطف دارند.انشا..ا که عمر همه در جهت خیر ادمی دراز باد! در پست قبلی دوستان لطف کردند و نظراتی دادند که باعث شد من یاد داستانی بیافتم که میخوام براتون نقل کنم: سالها پیش زاهدی در شهری زندگی میکرد عالم مآب و کافری هم ! روزی بین این دو مناظره ای شدید اتفاق افتاد.ساعتها بحث و جدل و...
-
مناظره کافر و عالم
چهارشنبه 26 فروردینماه سال 1388 12:49
بین عالم و کافری ملحد مناظره ای راه افتاد.در میانه بحث بود که به ناگاه عالم دست از مناظره کشید و از ادامه ان خودداری کرد. در این میان شخصی از او ٫رسید:"تو با این همه شهرت علم و دانایی توانایی بحث با او را نداری: چرا دست کشیدی؟" عالم گفت: ” علم من از قرآن و حدیث پیامبر صلی الله علیه و آله و گفتار بزرگان علم و...
-
شهادت دروغ
سهشنبه 25 فروردینماه سال 1388 16:49
شخصی در بازار به ملا نصرالدین پیشنهاد یه مقدار دینار (شرمنده! نمیدونم دینار اون موقع چند تومن الان میشه؟!) در قبال شهادت در نزد قاضی رو میده و میگه:تو با من نزد قاضی بیا و شهادت بده که این صد خروار گندم از ان من است! ملا هم که خوش خوشکش میشه و قبول میکنه. هر دو بمحضر قاضی میرسند و مرد ادعای خودش رو مطرح میکنه که نوبت...
-
تله موش (قابل توجه بهضی ها که میگن :به من چه!)
دوشنبه 24 فروردینماه سال 1388 16:22
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود. موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .» اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله...
-
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
یکشنبه 23 فروردینماه سال 1388 19:24
زیب النسابگُم دختر اورنگ زیب عالمگیر پادشاه هندوستان بود که در شعر «مخفی» تخلص مینمود. زیب النسا به هیچ خواستگاری سر فرو نیاورد و چون کسی را لایق همسری خود نمیدانست تا آخر عمر همسر اختیار نکرد. با این حال زیب النسا به حکم غریزه بشری و مقتضای جوانی چنان که افتاد و دانی در دام عشق یکی از وزرای پدر که موسوم به عاقل خان و...
-
وجود خدا
شنبه 22 فروردینماه سال 1388 13:10
مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت؛ آرایشگر گفت: «من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.» مشتری پرسید: «چرا؟» آرایشگر گفت: «کافیست به خیابان بروی و ببینی، مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟» مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت، به...
-
اجل که رسید ، گو که به هندوستان باش
جمعه 21 فروردینماه سال 1388 14:21
به روزگار سلیمان پیغمبر، روزی مردی در بازار، مرگ را دید که در او به تندی نظر میکند، وحشت زده به بارگاه سلیمان پناه برد و از او خواست تا باد را بفرماید که او را برداشته در دورترین نقطه خاک بر زمین بگذارد تا از مرگ در امان بماند. سلیمان که او را بدان گونه هراسان یافت باد را فرمود چنان کند که دلخواه اوست. و باد او را...
-
احساس بالاتر از دلیل
پنجشنبه 20 فروردینماه سال 1388 09:32
روزی ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس میداد. ناگهان فکری به خاطرش رسید و رو به شاگردان کرد و گفت: «آیا کسی میتواند ثابت کند آنچه در این حوض است، آب نیست؟» چند تن از طلاب زبردست مدرسه با استفاده از فن جَدَل که در منطق ارسطو شکل خاصی از قیاس است و هدف، عاجز کردن طرف مناظره یا مخاطب است نه قانع کردن او، ثابت کردند که...
-
چند حکایت در هم
چهارشنبه 19 فروردینماه سال 1388 08:22
۱-نوکری بر سر سفره به دانه برنج ریش اربابش نگریست و برای آنکه او را متوجه سازد، دست به رو کشید و گفت: «بلبل به گل نشسته چهچه میزند.» اربابی دیگر این بدید و نوکر خود به مبال، کشید و رفتار نوکر را به رخش کشید و گفت: «او نیز هر آینه چنان که در صورت او نگریست بدان گونه حالیش بکند» و به آن خاطر مهمانی بزرگی ترتیب داد و...
-
دو حکایت از ناصرالدین شاه
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1388 10:17
۱-ناصرالدین شاه رفت و آمد اطراف ارک، را قُرُق شبانه میکند. شبی بخاطر آزمایش کشیکچیها با لباس مبدل به گردش در خیابانهای اطراف اندرون برمیآید. یکی از کشیکچیان جلویش را میگیرد. شاه هرچه التماس استخلاص میکند نتیجه نمیدهد. تا آنجا که دو قران رشوه هم نمیتواند کشیکچی را راضی نماید. وی را به قراول خانه میکشد. فردای آن روز شاه...
-
پا را به اندازه گلیم خود دراز کن
جمعه 14 فروردینماه سال 1388 15:35
روزی شاه عباس از راهی میگذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده و چنان خود را جمع کرده که به اندازه گلیم خود درآمده است. شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند. درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود، به فکر افتاد که او هم از انعام شاه نصیبی ببرد. به این امید سر راه شاه پوست تخت خود را...
-
صابونش به رخت ما خورده است
پنجشنبه 13 فروردینماه سال 1388 13:44
تا بحال مثل صابونش به رخت ما خورده است رو شنیدید؟ رختشویی لباس هرکس را برای صابون زدن میگرفت دیگر پس نمیداد و میگفت: «گم شده یا دزد برده است» و از این جهت هیچکس دو مرتبه به او لباس نمیداد و همیشه میبایستی در جستجوی مشتری تازه و بی سابقه ای باشد. روزی نزد مسافری که مرتبه دیگر لباس او را برای شستن برده و خورده بود لکن...
-
اهمیت بستن گربه به درخت در هنگام مراقبه
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1388 01:07
در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبۀ راهب ها مزاحم تمرکز آنها میشد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه میرسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سالها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سالها بعد استاد بزرگ در گذشت و گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای...
-
چند حکایت
دوشنبه 10 فروردینماه سال 1388 21:28
۱-خلفای عباسی هر یک لقبی داشتند مانند المتوکل بالله یا الناصر لدین لله و... می گویند روزی یکی از خلفای ستمکار عباسی به ندیم خود گفت: می خواهم لقبی هم چون اجدادم برایم بیابی. ندیم اندکی فکر کرد و گفت: خلیفه به سلامت! لقبی بهتر از نعوذ بالله برای شما نمی یابم!!! ۲-مَحرم یکی از شاعران معاصر ناصرالدین شاه بود. روزی به...
-
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران!
جمعه 7 فروردینماه سال 1388 18:43
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیـر آن درختـی رو که او گـلهای تــر دارد درین بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد ترازو گر نداری پس تو را زو ره زند هر کس یکــی قلبــی بیاراید تـو پنـداری کـه زر دارد تو را بر در نشاند او به طراری که می آید تو منشین منتظر بر در ٬ که آن خانه...
-
زی ذی نامه
پنجشنبه 6 فروردینماه سال 1388 04:16
الهــــی! به مــــــردان در خانه ات به آن زن ذلیلان فـــــرزانــــــه ات به آنانکه با امـــــر "روحی فداک" نشینند وسبـــــــــــــزی نمایند پاک به آنانکه از بیـــــــخ وبن زی ذیند شب وروز با امــــــر زن می زیند به آنانکه مرعــــــــــوب مادر زنند ز اخلاق نیکـــــــــوش دم می زنند به آن گـــرد گیران...
-
سعدی
سهشنبه 4 فروردینماه سال 1388 19:30
عالمیمعتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لَعنهُم الله عَلی حِدَه و به حجت با او بس نیامد سپر بینداخت و برگشت کسی گفتش ترا با چندین فضل و ادب که داری با بی دینی حجت نماند؟ گفت علم من قرآنست و حدیث و گفتار مشایخ و او بدین ها معتقد نیست و نمیشنود. مرا شنیدن کفر او به چه کار آید. ------- یکی از شعرا پیش امیر دزدان...
-
یاس از بهبود مزاج و طلب کردن بهشت بعوض ان
یکشنبه 2 فروردینماه سال 1388 14:05
مردی را علت قولنج افتاد تمام شب از خدای درخواست که بادی از وی جدا شود چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته تشهد میکرد و میگفت بار خدایا بهشت نصیبم فرمای یکی از حاضران گفت ای نادان از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی پذیرفته نیامد چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازه آسمانها و زمین است از تو مستجاب...
-
داد از این مردم
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1387 21:44
در حیرتم از مرام این مردم پست این طایفه زنده کش مرده پرست تا هست به ذلت بکشندش بجفا تا رفت،به عزت ببرندش سر دست
-
حکایتهایی از عبید زاکانی
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1387 19:05
وردکی به جنگ شیر میرفت نعره می زد و بادی رها میکرد گفتند نعره چرا می زنی گفت تا شیر بترسد گفتند پس باد چرا رها می کنی گفت من نیز می ترسم ------ درویشی کفش در پا نماز می گزارد دزدی طمع در کفش او بست گفت با کفش نماز نباشد درویش دریافت و گفت اگر نماز نباشد گیوه باشد ------ وردکی با کمان بی تیر به جنگ می رفت که تیر از...
-
استاد طوطی
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1387 19:41
مردی می خواست تا یک طوطی سخنگو بخرد ، طوطی های متعددی را دید و قیمت جوان ترین و زیباترینشان را پرسید . فروشنده گفت : این طوطی ؟ سه چهار میلیون ! ..... و دلیل آورد : این طوطی شعر نو میگه ، تموم شعرای شاملو ، اخوان ، نیما و فروغ رو از حفظه مشتری به دنبال طوطی ارزان تر ، یکی پیدا کرد که پیر بود اما هنوز آب و رنگی داشت ،...
-
کس نخارد پشت من
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1387 19:37
کس نخارد پشت من ، جز ناخن انگشت من ----------- گر بخارد پشت من انگشت من، بشکند از بار منت پشت من همتی کو تا نخارم پشت خویش، وا رهم از منت انگشت خویش
-
کشاورز و اسب
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1387 19:15
روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد . حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می کرد. بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید . او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود . او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند. اسب ابتدا کمی ناله کرد ، اما پس از...