چند حکایت در هم

۱-نوکری بر سر سفره به دانه برنج ریش اربابش نگریست و برای آنکه او را متوجه سازد، دست به رو کشید و گفت: «بلبل به گل نشسته چهچه میزند.» اربابی دیگر این بدید و نوکر خود به مبال، کشید و رفتار نوکر را به رخش کشید و گفت: «او نیز هر آینه چنان که در صورت او نگریست بدان گونه حالیش بکند» و به آن خاطر مهمانی بزرگی ترتیب داد و دانه برنجی به ریش بنشاند و چون نوکرش بدید گفت: «ارباب اونی که توی مبال گفتی..!» 

 

 

۲-درب خانه " جحی " بدزدیدند. او برفت و درب مسجد برکند! و به خانه میبرد. گفتند چرا درب مسجد برکنده ای؟ گفت: «خدا دزد درب خانه من را میشناسد. دزد را به من بسپارد و در خانه خود باز ستاند. 

 

۳-شخصی رفیقش را دید و با تعجب پرسید: «واقعا این تویی پس میگفتند مدتهاست که تو مرده ای!» دوستش جواب میدهد: «به طوری که میبینی این منم و نمرده ام.» ولی آن شخص اصرار میکرد و میگفت: «اصلا راوی خیلی معتبر بود.» 

 

۴-"جحی" خرش را روز به روز کمترک جو میداد تا آنکه از گرسنگی بمرد. پرسیدند: «چه شد؟» جواب داد: «حیوان زبان بسته دیگر تقریبا به ریاضت کشی عادت کرده بود، افسوس که عمرش کفاف نداد!»